سال شروع: 1389
سال پایان: 1390
سمت: کارشناس بازاریابی رویداد
علت خروج: شفاف نبودن سیستم پرداخت مالی
شغل بعدی: کارشناس بازرگانی
خب، تازه از سربازی اومده بودم. چند ماهی رو به عنوان منشی بخش اقتصادی جهاد دانشگاهی که در دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران مستقر بود گذروندم. حقوقش یک چهارم جاهایی بود که قبلا کار کرده بودم. اما خب، مجبور بودم که روزگار بگذرونم. انگار روز اولی بود که اومده بودم تهران و البته کمتر از یک سال هم از آخرین باری که تهران بودم گذشته بود. دنیا عوض شده بود. هیچ چیز مثل یک سال پیش که تهران رو ترک کرده بودم نبود. حتی خودم هم آدم دیگهای شده بودم. بعد هم دورۀ کوتاهی رفتم توی کار فروش دستگاههای تصفیه آب و شدم یک بازاریاب پاره وقت.
حالا، حدودا چند ماهی بود که میرحسین موسوی حصر شده بود. وسط این دوران، هدی صابر و هاله سحابی و عزت سحابی و صدها آدم درست و حسابی دیگه هم از بین ما رفتند. من هیچ کدومشون رو ندیده بودم و کمتر میشناختمشون اما برای من دورهای بود که همهاش تصویر نخبهکشی رو به ذهن متبادر میکرد.
یک روز وسط یک برنامهای، روشن نوروزی پیام داد که پاشو بیا که میخوام صحبت کنیم. من اون روزها، پاتوقم کافه مانیا بود. حالا که با شما حرف میزنم، دیگه کافه مانیایی وجود نداره. اما اون سالها، این کافه، توی خیابون فاطمی، جنب پارکینگ مجتمع تجاری 37 بود.
خب، من آدم کافه بازی نیستم. اما صاحب کافه، دوست عزیزم یحیا مسعودی نژاد بود. یک بار مفصل راجع بهش مینویسم.
رفتم. آدم خوش تیپی پشت یک میز مدیریتی نشسته بود و خیلی با دیسیپلین و با کلاس، حرفهای قشنگی میزد که جز توی کتابها، تصور نمیکردم از زبون یک آدمی که شاید مدیرعامل یک مجموعهای باشه بشنوم. رمضان قلی نژاد بود. قبلا مسئول روابط عمومی قطارهای مسافربری رجا بود و بعدا توی دولت روحانی هم به همین سمت برگشت. ترک بود و البته چپ!
با پدر روشن دوست بودند و خب، من و روشن هم که دوست صمیمی بودیم. حالا و این روزهامون رو نبینید که سال به سال نمیبینمش. من اون روزها تازه با فائزه، همسر سابقم آشنا شده بودم و دربدر، دنبال یک کار ثابت میگشتم که حقوق خوبی هم داشته باشه. به هرحال، لازم بود برای اینکه بهش پیشنهاد ازدواج بدم، حتما شغل آبرومندی داشته باشم.
عاقبت مشغول به کار شدم و البته رامیز هم من رو پیش خانوادۀ همسر سابقم روسفید کرد. به عنوان یکی از کارشناسهای تیم برگزاری رویداد مشغول به کار شدم. زمینۀ کاری شرکت، برگزاری رویداد(جشنواره، نمایشگاه، کنسرت، دورهمی، رویداد و…) ، تبلیغات آفلاین و کارهایی از این دست. خب، یکی از اعضای هیات مدیره هم مرتضی حیدری بود که این خودش نشون میده که کار به کجا میکشید و پروژهها از کجا میاومد. البته ما میگفتیم دکتر حیدری…
من حدودا یک سال با این مجموعه کار کردم. چند نمایشگاه تاثیرگذار مثل نمایشگاه روز صادرات و جشنواره یا جایزۀ ملی ساختمان (اسمش از خاطرم رفته) رو هم برگزار کردیم و چند تا طرح برای چند مجموعۀ مختلف هم تونستم اونجا بنویسم برای برگزاری رویدادهایی که به اون مجموعهها برای برندینگشون کمک میکرد. یک طرحی هم برای یک رویداد تابستانه توی کیش نوشتم که البته با کمک خود رامیز اصلاح شد و فکر میکنم دو تا تابستون توی کیش به عنوان جشنوارۀ تابستانۀ کیش توسط این موسسه اجرایی شد.
بخش دیگهای از کارم توی این مجموعه، طراحی وب سایت بود. من سال 87، روزی که از یزد اومدم بیرون، خودم یک سایت خبری داشتم و داشتم سعی میکردم توی فضای خبر و رسانۀ یزد رشد کنم. اینجا هم یکی از چیزهایی که یاد گرفتم، این بود که میشه با استفاده از نمونههای خارجی و با کیس استادیهایی که از تجربۀ موفقیت یا شکست بقیه میشه درآورد، سایتهای موفقی طراحی کرد. از این به بعد، من بیشتر با مفاهیم طراحی سایت آشنا شدم و در کنارش، مفاهیمی مثل مدیریت پروژه رو که چند سالی بود توی ایران هم آموزش داده میشد و هم به کار میرفت رو هم یاد گرفتم.
از همینجا بود که یاد گرفتم شبکۀ خودم رو بسازم و از این شبکه بهره ببرم. اولین پروژههایی که تونستم به صورت گروهی هندل کنم، همینجا بود.
در مجموع، من همیشه بعد از هر مهاجرت، یه کیس کاری اینطوری داشتم و الان که دارم بهش فکر میکنم، این شباهتها خیلی برام عجیب غریبه.
تجربۀ من از مبنا (موسسه بین المللی نخبگان آفاق)
اولین تجربهام این بود که توی محیط کار، چندان درگیر روابط آدمها و زندگی خصوصی اونها نشم. زندگی خصوصی، تجربهها یا رفاقتهایی که آدمها خارج از محیط کاری با بقیه دارند، ممکنه برای همکارانشون تجربۀ مناسبی نباشه.
نکتۀ بعدی این بود که هیچ وقت بیشتر از مدیرعامل برای کسبوکار دل نسوزونم. یکی از خصوصیاتی که داشتم و دارم هم، اینه که یه وقتهایی برای فرار از یک مسالۀ دیگه، ساعتها سر کار میمونم و ترجیح میدم بجای گذروندن وقتم توی کافهها یا بیرون رفتن با دوستام، کار کنم. این یه اشتباهه. گرچه آدم رو به عنوان یه ورکوهولیک میشناسن و این خودش میتونه مایۀ مباهات یا فخرفروشی باشه، اما به نظرم، اگر حتی آدم این طوریه، بهتره بره خارج از مجموعه و روی پروژۀ شخصی خودش کار کنه و نه اینکه بجای مدیرعامل یا دیگر کارمندهای مجموعه زمانش رو توی محل کارش بگذرونه. تهش رو بخوام بگم اینه که به اندازۀ حقوقی که میگیری کار کن و نه بیشتر!
نکتۀ بعدی هم اینکه اگر بخواهی با مدلهای دیگه در کنار کارمندی پول در بیاری، کارت به فاحشگی میکشه. گرچه فاحشگی هم شغله و اگر کارت داشته باشی، میتونی با پرداخت مالیات، فاحشه هم باشی!
و خب، یک نکتۀ خیلی جالب دیگه هم اینکه، هیچ تصویر یا لوگو یا آدرس وب سایتی از این مجموعه و مدیرعامل سابقش روی وب موجود نیست. انگار اصلن این شرکت وجود خارجی نداره!